جدول جو
جدول جو

معنی نفس شکستن - جستجوی لغت در جدول جو

نفس شکستن
(فِ دَ)
نفس فروبردن و برنیاوردن. نفس گسستن، دم برنیاوردن. لب به سخن نگشودن. از اظهار مطلبی خودداری کردن:
دگر سرود صمد جوشد از دلم در دیر
نفس همی شکنم در گلوی سینۀ تنگ.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نفس شکستن
(فِ خوا / خا دَ)
با نفس اماره جنگیدن. بر هوای نفس غلبه کردن:
سعدی هنر نه پنجۀ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
مبارزان طریقت که نفس بشکستند
به زور بازوی تقوی و للحروب رجال.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ظَ بُ دَ)
نام کسی را شکستن، خوار و خفیف کردن او را:
جفا زین بیش ؟ کاندامم شکستی
چو نام آور شدی نامم شکستی.
نظامی.
با نام شکستگان نشستن
نام من و نام خود شکستن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نفس گسستن. قطع شدن نفس. نفس فرورفته بیرون نیامدن:
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
و اندر برم ز گریۀ شادی نفس ببست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ کَ / کِ دَ)
پراکنده کردن صف. منهزم کردن صفوف دشمنان. درهم شکستن صف:
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آنست آنکه خود را بشکند.
مولوی.
رجوع به صف و صف شکن شود
لغت نامه دهخدا
(لِ شُ دَ)
نفس از کسی گسستن یا نفس کسی را گسستن، نفس او را قطع کردن. به حیاتش پایان دادن. کشتن. میراندن:
اگر شهریاری و گر زیردست
چو از تو جهان این نفس را گسست.
فردوسی.
، نفس بریدن. مردن:
طوطئی زآن طوطیان لغزید و پس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس.
مولوی.
، خاموش شدن. ساکت شدن
لغت نامه دهخدا
(عُ نُ / نِ / نَ دَ)
نان قطعه قطعه کردن. نان خرد کردن.
- نان کسی را شکستن، بر سفرۀ وی غذا خوردن:
- امثال:
سرش را بشکن و نانش را مشکن !
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
کم کردن نرخ. مقابل نرخ بالا کردن. (آنندراج). از رواج و قیمت انداختن. ارزان کردن. کم کردن قیمت:
در بزم بلا به خنده روئی
نرخ می و زعفران شکستم.
ثنائی (از آنندراج).
- امثال:
سرم را بشکن نرخم را مشکن.
، ارزان شدن. از رونق افتادن:
نرخ گوهر نشکند هرگز به طعن مشتری.
ابن یمین.
هر متاعی را در این بازار نرخی بسته اند
قند اگر بسیارگردد نرخ شکر بشکند.
وحشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ)
نقض عهد کردن. پیمان شکستن:
چو گویی به سوگند پیمان کنم
که هرگز وفای تو را نشکنم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
با هوای نفس جنگیدن. هوای نفس را در خود کشتن:
فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود
نظر به روی توامروز روح پروردن.
سعدی.
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از وفا شکستن
تصویر وفا شکستن
اتوختن ناتوختن، پیمان شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
پراکنده کردن صف (دشمن) در هم شکستن رده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس کشتن
تصویر نفس کشتن
نفس خود را از پیروی هوی و هوس و تمایلات باز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
خوارکردن کسی را خفیف کردن: جفازین بیش کاندامم شکستی، چونام آور شدی نامم شکستی، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
نان رابقطعات تقسیم کردن خرد کردن نان، عقددوستی وبرادری بستن: باجان من شکسته بسته برخوان ودادنان شکسته. (تحفه العراقین. قر. 112) یانان کسی راشکستن، برسفره وی غذاخوردن: سرش رابشکن ونانش رامشکن خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
((~. ش کَ تَ))
پراکنده کردن صف (دشمن)
فرهنگ فارسی معین
بند آمدن نفس، برین نفس
فرهنگ گویش مازندرانی